گفت وگوی انسان و شیطان
مثل یک مهمان ناخوانده وارد شد . حضورش ناگهانی نبود ، انگار عادت
کرده بود که بدون درب زدن وارد شود . خودش بود ، شیطان .
گفتم باز هم تو ! اقلاً در بزن و وارد شو !
قهقهه سرداد و گفت : با دستهای بسته که نمیشه در زد . ببین
بعضی از آدمها دست مرا هم از پشت بسته اند .
بیچاره راست می گفت ، دستهایش از پشت بسته شده بود . گفتم
لعنت بر شیطان ، حق با توست . خُب چه فرمایشی داشتید؟
قیافه حق بجانبی گرفت و گفت : چه حرفها !!! من سایه به سایه
همراه همه آدمها هستم . هزاران سال است که حتی یک لحظه هم
استراحت نداشته ام .
گفتم : کار و بارت چطوره ؟
آهی کشید و گفت : نپرس ، کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره .
دست هر کی را گرفتیم و به یک جایی رسوندیم فقط لعن و نفرینش
نصیب ما شد .
گفتم : ببین شیطان رجیم ، سه تا سوال داشتم - گفت :خواهش میکنم
، هزارتا سئوال کن .
گفتم : اول بگو ببینم تو چرا شیطان شدی ؟
گفت : ای بابا ! این هم از اون حرفهاست - من فقط برابر آدم سجده
نکردم و با اون همه دب دبه و کب کبه ام از عالم فرشتگان رانده شدم ،
اما شما آدمها زورتون میاد جلوی خدا هم سجده کنید .
بیچاره راست می گفت .
گفتم : سئوال دوم اینکه بیشتر وقتها را کجا میگذرونی ؟
گفت : این سئوالت بَدَک نیست من بیشتر وقتها در کاخها ، پشت
میزهای ریاست ، توی جیبهای گَل و گشاد ، توی جاهای رنگارنگ ،
توی چشمها ، روی زبانها ، توی پاها و خلاصه همه جا هستم .
گفتم : آخرین سوالم اینه که تو کجایی هستی ؟
زد زیر خنده و حالا نخند و کی بخند . آنگاه گفت : ما همین جایی
هستیم ، هم ولایتی خودتون ، یعنی تبعیدی همین آب و خاکیم ، اصلاً
ما خونه زاد هستیم .
داشت همینطوری وراجی میکرد که خوابم برد . ولی لعنت بر شیطان ،
توی خواب هم دست بردار نیست.